و شاعرانه دروغ مي گويد زبان تصويرت
به اقتداي تو مي ايم و مي روم اما
كفران مي كنم
نعمت تفاهم بي دغدغه اي را كه هديه ام كرده اي.........(این جمله برداشتی ازادی از جمله ای از شاملوست)
و كم كم مسخ مي شويم باهم
احساس هايم در سكرات موتند
قيامت موهايت
به سكون ذهنم در حادثه هاي نامده ي اين شهر دژم
نشتري است است از انده
از كرده ي ناقص و ناكرده هاي هميشه در كمين نيازم به تو
چه شتابي در گذار زمان است
و چه جاودانگي نفرت انگيزي در ثانيه هاي بي تو بودن
و كوتاهي عمر و بي ميلي
و كوتاهي عمر و غنيمت شماري فرصت
چه بايد كرد
انتظار مرگي كه نويد ارمغاني ندارد؟
و تاج سر هستي ام
كه در برابر اين چرخه ي تفاوتي با شفيره اي در تار عنكبوت ندارم
اي با تو نبودن هاي تلخ
اي بدون تو سركردن هاي بي مروت
اي گل كه تورا انديشه كردن ها در شقاوت بوسه ي باد
نه در تقدير طبيعت كه در تمثيل بشري
اين موجوديت نفريني
اين تكوين كمال در سير به نابودي خويش
اين بمب اتم
و انتظار نقاهتي
كه هرگز بر بسترش راه نيافتم
مگر بستري از شكنج روان
مگر بشر جز انتظار و انتظار جز ان تكوين نيست؟
فرار مي خواهم تو را در چشم انداز ذهن مي يابم
تو را مي كاوم و در تكوين اين به سوي گريزگاهي مجهولم
نه انچه هستي را مي توانمش تاب
نه دوام دارم با تو ات نبودن را
همچنان ترسان از با تو نشستنم
و هراسان از
موانست غير
موج سينوسي ياس و اميدم
ديوانه مي شوم
و واژه ها ستيغ مي كشند بر رگ هاي مغزم
و مبارك باد دايم تكوين نابودي
بر زاد و ولد بي انتهاي شك
از دور سلام مي كنم بر برادر انگور
به رقص و شیدایی و مستی صهبا
به دست ياري دختر رز...دختر شراب...!
رها ابان 1391
...........................................................
و جرعه جرعه نوش باد خنكاي صبح
بر گرماي نفسهاي دم كرده ي زمين.
شب خيزش شعر بر دامنه ي امواج انديشه.
مرغ شب مي خواند.
من هستم و انتظار هماوايي تو با شباهنگ.
هوي و هاي غوك را به انتظارم
و جيرجيرك را به گوش
شب شكارچي
پر اواي غوك...
رها1389
..............................................
و چنين افتاد
تا اينشتين نااگاهي ه باشم
كه دانش
تسلسل ناداني است
و بازهم
حلقه هاي ديگر
رها
..............................
صداي يوز از دور طنين به دشت مي اندازد
و شبتاب ها
در گردش فضاي تب الود شب
گلبوته ها را سفر مي كنند.
افيون طبيعت و
انديشه تا سحر...
رها
...........................................
خرگوشها در دشت
درس طبيعت مي دهند جليزبان را.
و شاخه ها در سبقت خورشيد به هم مي پيچند.
صخره ها تر از باران.
و گلهاي باز در شب عطر اگين.
انديشه،پروازي بي انتها.
حس،تمايل رخوت.
شب،اوازي شباويز
........................................
و تو بگو
از درياي طوفان زده ي دلم
تو كه سكان دار گاه و بي گاه احساسم در لحظات تنهايي درين درياي سركشي
تو كه خرامان به روي عرشه ي اين كشتي
باچشمان خواب الوده ي هميشه بيدارت
افق تنهاييم را مي بيني
تو كه
هرگاه حس سكون دارم
گاه انبان ثانيه هايم را
با دانه هاي سحر اميزي پر مي كني
كه نيلوفري بكارم
مگر مرداب چشم اندازي شود
و به تماشايت بنشينم
تا ذهنم سفر بياغازد
سوار نسيم يكباره امدي
تا مي تواني بشكوف
و دانه پراكن
كه اين برهوت كسالت بار
دلخوش ترانه هاي مادرانه ي نسيم و گلبرگ هاي توست
از كجا امدي
اي ناگهان گل؟
اي اقتباس نيلوفر؟
رها ابان 1391
..........................................